22شهریور139 ساعت 6صبح بود که بادردازخواب بیدارشدم..چه درد لذت بخشی بود ...صدای اومدن تو بود.. بااینکه نه ماهه منتظرتم وروز شماری میکردم تا بیای ولی باز باورش یه خورده سخت بود برام😐 تا ساعت 12:30طاقت آوردم تا اینکه با مامان نگارت رفتم بیمارستان..بابایی هم اومد.به تشخیص دکتر رفتم واسه بستری و... ساعت4بود که تموم درد عالم ریخت تو وجودم...وای که چقدر سخت بود باورم نمیشد این من بودم که داشتم درد میکشیدم ..عقربه های ساعت میگذشت ومن بادرد دست وپنجه نرم میکردم..صدای اذان مغرب..یه خورده آرومم کرد حیف که نمیتونستم نماز بخونم..خیلی احتیاج داشتم کسی همراهم باشه.. ساعت 9:35دقیقه بود که رفتم اتاق زایمان دیگه وقتش بود...خدا جون..حتی یادآوریش برام دردآو...